خدایا سلام

منو می شناسی ؟

آره من همون بنده ی توام که هر وقت ازت چیزی خواستم خواست منو رد کردی

ولی خدایا این دفه چیزی که ازت می خواستم برای خودم نبود برای این بود که یه ذره از زحمتای مامان و بابامو جبران کنم

وباز هم تو روی اونا شرمنده شدم

آخه خدایا وقتی بنده ای رو دوست نداری چرا اونو می آفرینی؟

برای اینکه همیشه شرمندش کنش؟

آخه چرا؟

همیشه از کمک خدایی که دوستش دارم محروم بودم....

منو بخاطر کدوم گناهم مجازات می کنی؟؟؟؟

       جزیره تنهایی

سیاهی شب را با سپیدی روز که خود عصاره ی رنگین کمان است


تا خاکستری را برگزینم برای ترسیم آسمان سرزمین خویش


اینجا سرزمین قلب و احساس من است و من تو را دوست می دارم


تو را دوست میدارم و با تو دیگرم به بیداری این گستره ی خاموش و آدمیانش


نیازی نیست


 


گفتی :  عشق فراموش شدنی نیست و نشانم دادی سفره های گشوده خوشبختی را..


می شود نفرینم کنی ؟ آری نفرینم کن. اگر برآنی که وارهانیم از زندان زندگی.


پیش تر از آنکه به این زندگی اجباری خویش خو کنم

 
- به مرگی عاشقانه نفرینم کن که این دعای آمرزش است در بستر گاه روزگار

مرگی که زندگی را عشق را و مرا معنایی دوباره بخشد . مرگی هم قداست نخستین جرعه ی

شیر مادرم



در آغوشم گیر تا لحظه ای آرام گیرم و این آشفتگی را از یاد ببرم

آغوشت بستر بی مرز کودکی است با زمزمه های معجزه سای مادر و قصه های شب سوز شبانه


آغوشت کتمان تمام تاریکی هاست ! تمام تحکم ها


آغوشت پناه اندیشه من است مرا به تماشا بنشین ! برایم بنویس که من محتاج کلام توام


چگونه گویمت دوستت دارم !؟ وقتی که این آیه های قدسی ورد زبان آدمیانی ست که با قلبی

 

میان دو پا و دشنه ای در کف کنج دنج کوچه ها را می کاوند ؟!


 


تنها یک نگاه ... تا ابدی شود میان ما دو تن و بشنویمش بی آنکه سخنی رانده باشیم


همه را نوشتم تا تو - تنها تو - مرا ببینی ! ورنه این حرفها خودزنی نامتناهی تازیانه نیست

 
راست گفتی من در خود غرق شدم !!! می روم خودم را پیدا کنم می روم پیدا شوم

 

بس است دیوانه بودن و  دیوانگی را نوشتن... کاش وقتی که یادم می افتاد تو دیگر نیستی


مرده بودم و این نیز بگذرد!!!

 


آمدی یک روزی..........مثل یک بارش باران ناخوانده بودی و مرا خیس نمودی

 

قطره باران نگاهت آنروز

 

یاد تو هست دلم را بردی وقتی از گرمی احساس قشنگت گفتی  و من آنروز

 

نمیدانستم گل احساس تو خواهد مرد

 

آمدی یک روز تا شوی ناجی هر لحظه تنهایی من...

با خودم میگفتم : چه حریمی دارد گرمی دستانش چه بهاری دارد آبی چشمانش

 

میشود عاشق بود....گل احساسش عجب خوشرنگ است

 

 بی وفایی دروغ در نظرش بی رنگ است و

 

من آنروز نمیدانستم گل احساس تو روزی خواهد مرد

 

وای تنهایی من!! وای تنهایی من !!

 

بگذر از خاطرها.. تو رهاشو اکنون از غم فاصله ها

 

وای !! تنهایی من میدانی!!

 

عشق دنیای قشنگی دارد

 

زیر باران با عشق چتر معنای حقیری  دارد

 

توی شبها با عشق ماه در دامن توست .. آسمان لایق توست

 

وای تنهایی من!! لحظه هایم خوش بود... جای تو خالی بود

آخر او دستانش مثل یک آتش بود

 

وای تنهایی من چه دروغی چه دروغی میگفت

 

که دلش مال من است

 

که به فکر همه احوال من است

 

وای تنهایی من ... چه دروغی میگفت!

 

او نمیدانست عشق مال عصر  منطق ...

 

حکمت و فلسفه نیست

 

عشق لبخند خداست

 

عشق از خاک جداست

وای تنهای من.. من گمان میکردم می توان عاشق کرد

 

می توان عاشق بود...

 

بی خبر اینکه عشق را به گدایی نتوان صاحب بود

 

شعر:

رامینه پازوکی از اعضای سایت ایران- ایران