سلام به همه ی دوستای مهربونم من بر گشتم

قصه بی پایان دل زخمی من
 
 
تنهایم تنها

 

آری اکنون شروع یک پایان است

 

پایان با تو بودن وشروع بی سرودن ..

 

و چقدر شیرین است و زجر آور،چنین شروعی و چنان پایانی...

و حال من مانده ام و انتظار وانتظار ... تا شاید شعله هی وصالی دیگر ، قهقهه هی یخ بسته ی مرا عاشقانه به بازی گل و شعر وشکوفه دعوت کند.

 

نمیدانم چرا قانون عادت،درهندسه مجهول روحم،اعتباری ندارد و هر روز التهاب سرد فراق، روزمرگی تشنه ام را در حریص تر میکند.

آری، فلسفه خشن فراموشی در گنجینه عواطف من ، ناخودآگاده طرد شده است

پس این دیوارهای چینی افسون پیروزیتان را به رخ سادگی من نکشانید

بید شادمانی من با باد شکوه هی شما نمی لرزد

 

نوشتنم برای نمردن است ،وگرنه روزهاست چتر خسته سکوت را هم بسته ام.اما بگذار بنویسم چند فانوس روشن از آسمان برایت آورده ام با چند خواب که تعبیر نشد تا بگذاری ته چمدان رفتن ات.دعای خیرم را روی لباس هایت بگذار تا عطرش نرود.
تنهایی پر هیاهو را من برمیدارم و از روزهای با هم بودنمان به تو خرده ریز خاطره های دور را می دهم تا فراموش کردنشان کار سختی نباشد.
صبر کن !...چمدانت را نبند...اندکی نگاه ترک خرده و صدای ابریم را هم در دستمالی سپید گذاشته ام ، بگذار در چمدانت و هر جا در چشم باد بلاتکلیفی دیدی ، دستمال را به دست باد بده و بگذار به هر سو که می خواهد بوزد.
کفش های سرنوشتت را به پا کن.من کنار در ایستاده ام.برایت پیاله ی آب در سینی آماده کرده ام که برگ هی سبز نارنج را غرق کند ، کنارش دفترچه خوانده نشده ام را گذاشته ام که انباری ست برای کلمه ها:سلام...دوستت...تنها...فردا...شهر...دلتنگ...خداحافظ...سبز...بهار...سرد...خواب...
بیا از زیر سینی رد شو و رو به رفتن هی ناپیدا برو ، جاده ، همان جاده ی ست که هیچ گاه بازگشتی ندارد...
...من همین جا می مانم و عاشقی را تمام می کنم

 

 

 
تو به روی من می خندی و من به آبروی رفته
 
  حالا خودت ببین چه فرقی است میان خنده هی ما
 
  هر چند که ین روزها 
 
  دیگر کسی مجالی به بهانه هی بغض گرفته بری هیچ حادثه ی ندارد 
 
  اما هنوز هم خیلی ساده به همهمه هی دور و قافیه هی بی شرم 
 
  بهانه گیر یک مشت خرافه و چرندیات طبع هوسناک دیگران می شویم 
 
  تو را نمی دانم به خدا 
 
  ولی امان من و ین ورق پاره هی کهنه را که خنده هی لب پریده
 
  بی امان بریده است

مرداب تنها بود و من تنها تر

مرداب آرام بود و من هم در آرامش به او نظاره میکردم

مرداب ساکت بود و مرا نیز سکوت فراگرفته بود

مرداب را دوست دارم

او بزرگ است

آرام است

ولی غمگین

و دل پر دردی دارد

حتی تکان هم نمی خورد

که اگر تکان بخورد

وآرامشش به هم بخورد

دیگر مرداب نیست!

با همه ینها

ناگهان از او بدم آمد

متنفر شدم

چون از بی تحرکی و بی تعصبی

او را لجن فرا گرفته...

مرداب تنها بود و من تنها تر

 یادتان باشد

مرداب نمانید...

گروه ایران ایران